زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

آخرای سال 98

بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛ بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی. هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد. درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود... و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است. درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است. بهار باش نه بهارِ تقویم که بهارِ تصمیم! سلام دوستان خوبم. امیدوارم خوب و سلامت باشین. این روزای آخر اسفند بدجور حال ...
28 اسفند 1398

سرباز

داستاني را كه مي خواهم برايتان نقل كنم درباره ي سربازي است كه پس از جنگ مي خواست به خانه ي خود بازگردد. سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از شهرش با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند: «ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را ببينيم.» پسر ادامه داد: «ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده و در برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد...
26 اسفند 1398

با من بیشتر آشنا شوید

سلام بچه ها. امیدوارم خوب باشید. خب همونطور که هفته قبل گفته بودم، می خواستم یه سری مطالب علمی بذارم. البته در مورد اصلیت خودمه. خب من از هر دو طرف ترک هستم. البته خودم تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم. ولی دارم در مورد پدر و مادرم میگم. مامانم اینا مال روستای آق قلعه که توی شهر سرعین و استان اردبیل هستن. آق‌قلعه روستایی است که در استان اردبیل، شهرستان سرعین، بخش مرکزی، دهستان آب‌گرم قرار دارد . نام قدیمی آن قلعه سفید است. این روستا در حدود سیصد سال پیش تشکیل شده و شنیده‌ها حاکی از مهاجرت تعدادی از طوایف بزرگ روستاهای اطراف از جمله روستای پیرآلقر و مهاجرت سه طایفه بسیار بزرگ از روستای کنزق بو...
23 اسفند 1398

ولادت حضرت علی (ع)، روز پدر و تولد مهدیه جونم دوست مهربونم مبارک

پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم. روزت مبارک بابا یوسف من --- ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال هست افتخارم . پدرجان باش و با بودنت باعث بودن من باش. روزت مبارک بابا جونم. --- صدها شاخه گل مریم تقدیم شما باشد كه برای من در جهان بهترین هستید. روزت مبارک پدرم. --- نقش پدر در دلهاست و دیگری جای او را نمی گیرد، آن كه دلها به عشق او زنده است، در دل عاشقان نمی میرد. پدر عزیزم روزت مبارك --- مهربان ترین بابای دنیا صادقانه دوستت دارم و هزاران ش...
18 اسفند 1398

مهفام جونم، آبجی کوچولوی اسفند ماهی من، 10 سال نبودنت تسلیتمون

دلم بی تاب شده باز توی سینه یه بغضی تو گلوم باز مهمونه دوباره جای خالی تو خواهر وجودم رو کم کم میشکونه صدای خنده های تو تو گوشم صدای گریه ها مو در میاره دلم تنگه دیگه دست خودم نیست چشام بی اختیار داره میباره تو نیستی قلب من هم غصه داره چشام بی خواب شده باز بی قراره بهشت هم که بشه دنیا واسه من بی تو دنیا دیگه معنا نداره بی تو دنیا دیگه معنا نداره هزار بار خاطرات و دوره کردم هنوزم نبودتو باور نکردم تو نیستی خونه بی تو سوت و کوره الهی خواهرم دورت بگردم الهی خواهرم دورت بگردم چه رسمی داره این رسم زمونه می چینه هر گلی که مهربونه دیگه دیدارمون رفت به قیامت بی تو خواهر می شم من یه دیوونه بی تو خواهر می شم من یه دیوونه ...
17 اسفند 1398

من اومدم اما...

سلام بچه ها خوبین؟ من اومدم که زودی یه سری خبرا رو بهتون بدم و برم. اول اینکه دیروز تولد وبلاگ دوست خوبمون مبینا بود. مبارکههه. دوم اینکه... وای بچه ها من اصلا حال خوبی ندارم. یعنی فکر کنم هممون اینجوریم. خیلی رعب و وحشت ایجاد شده این روزا. بیچاره بچه ها که نمی دونن کرونا چیه. وای اون روزی بابام یه کلیپ نشونم داد. یه بچه داشت گریه می کرد و فکر می کرد کرونا یه دزدی، چیزیه. نمی دونست که مریضیه. طفلی همش با گریه می گفت من می خوام برم کرونا رو بکشم. کرونا آدم بده. حیف شدا. می خواستم امروز یه سری مطالب باحال بذارم. ولی انگار نمیشه. اما مهم تر از همه اینه که دیروز خبردار شدیم که یکی از همسایه هامون مشکوک به کروناست. بدبخ...
15 اسفند 1398

منیم سئودیم اینسان

اینان مورام سنن اوزاخلاردا باور نمی کنم که از تو دورم بیر گون اوزون گولسه گولردیم من اگه یه روز صورت تو می خندید، من هم می خندیدم هیندی آیری آیری یاشیریوخ بیز حالا ما جدا، جدا زندگی می کنیم سنن آیری گالسام اولردیم من اگه از تو دور می موندم می مردم هیندی اولمیشم خبرین یوخدی حالا مرده ام، تو خبر نداری سوگی سان کی نیشان گاه دی اوخ دی عشق تو گاهی مثل تیری که به نشونه می خوره سنی منه قدر سون تاپیلماز ...
13 اسفند 1398

تولد داداش احسان

احسان گلی، تو مثل داداش کوچولوی خودمی. تولد 10 سالگیت مبارک پسر مهربون. این دو سه روز سعی کردم همه چیو آسون بگیرم و حسابی واسه خودم خوش گذروندم. مامانم واسم یه کیک شکلاتی بزرگ درست کرده که دو روزه دارم می خورم و کیف می کنم. دستت درد نکنه عمرم. دیشبم خالم سالاد میوه درست کرد که به نظر من ایده خوبیه. اینجوری یه دفعه همه میوه ها رو با هم می خوری. جاتون خالی. تا 14 اسفند بدرود.
9 اسفند 1398